پیرمرد و سالک
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت ...
سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی...
(ادامه داستان در ادامه مطلب)
برچسبها: پیرمرد و سالک ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد